گرگ که يوسف را دريد

مهران رفيعی
mehran_rafiei@hotmail.com

گرگی که يوسف را دريد

خورشيد در حال پايين رفتن بود که گرگ خاکستری آهسته آهسته خودش را به بالای تخته سنگ رساند و در زير آفتاب کم جان غروب دراز کشيد تا از مرگ گرسنگی اش لذت بيشتری ببرد, هر چند که ميدانست سيری اش دوام چندانی ندارد و بازهم برای پرکردن شکم خود, خون ديگری خواهد ريخت. از دور هنوز می توانست صحنه درگيری را ببيند, دو برادر ناتوان چاره ای جز آن نداشتند که پيراهن خون آلوده برادرشان را بردارند و به شهر باز گردند. در دور دست ها چراغهای شهر سو سو ميزدند. کم کمک دچار رخوتی دلنشين شد, احساس ميکرد چشم هايش سنگين تر می شوند, حتی شنيدن "آن صدا" هم, خواب آلودگی اش را کمتر نکرد, شايد سالهای قبل می کرد, ولی ديگر مدتها بود که به شنيدن آن عادت کرده بود. اولين تجربه اش را هيچگاه فراموش نمی کرد. از وحشت به خودش لرزيده بود, بلند شده بود و هراسان به اطراف نگاه کرده بود, چيزی نيافته بود, نمی دانست حمله کند يا فرار. به تجربه آموخته بود که آن صدا از بيرون نيست, به نوعی با آن صدا کنار آمده بود.
"صورت يا سيرت؟"
او هيچگاه ترديد نکرده بود, هميشه "سيرت" را برگزيده بود, چون يقين داشت که خودش از روباه , بوقلمون, شغال, گوساله و ساير قربانيانش برازنده تراست. اما اين بار دچار شک شده بود, اولين ترديد زندگيش. مجذوب چهره و اندام زيبای قربانی خود شده بود و دل کندن از آن آسان نبود, اما ميدانست که خلق و خوی انسانی, زندگيش را به خطر خواهد انداخت, هنوز صحنه ای را که در آن پدر يپرش طعمه درندگان قوی تر شده بود, فراموش نکرده بود.
شک و ترديد آرامشش را بر هم زد و خواب را بکلی از چشمانش ربود, حوصله اش را نداشت , دل به دريا زد و پاسخش را زمزمه کرد بلکه رخوتش زودتر برگردد.
هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که احساس عجيبی کرد, با آن تغييرات بيگانه بود. در دفعات قبل, بدنش تغييری نکرده بود, او خلق و خوی روباه , بوقلمون, گوساله و کرکس را گرفته بود بدون آنکه شکل و قيافه اش تغييری کرده باشد. ترس از تغييرات جديد کلافه اش کرد. با عجله خود را به کنار برکه ای رساند و در زير نور مهتاب به تصوير جديد خود در آب نگاهی انداخت, از انتخاب بدی که کرده بود به خود لعنت فرستاد, با اين بدن زيبا ولی ضعيف آينده ای بهتر از يوسف در انتظارش نبود. عصبانيت و پشيمانی کمکی نمی کرد, نعره گوساله, زوزه شغال و صدای کرکس هم بدلش ننشست, حيله روباه از عکس العمل بقيه معقول تر بود. با اين بدن دوپا, بايد از ميان چهار پايان جدا شد و به ميان همشکلان خود رفت.
هوا ديگر تاريک شده بود, نور ماشينها مسير جاده را نشان ميداد و کمی دور تر توقفگاه اتوبوس ها بود با چند رستوران و مغازه . بار ها در همان اطراف, ظرفهای زباله را زير و رو کرده بود, هنوز مزه بوقلمونی را که ماهها قبل خورده بود, زير زبانش مزه مزه ميکرد. از داخل يکی از آنها, لباس کهنه ای بيرون کشيد و خود را پوشاند.
در کنار جاده ايستاد, دست های خود را برای اتومبيل هايی که با سرعت رد ميشدند تکان ميداد , کسی اهميت نمی داد, نمی دانست جايی برای مسافر اضافی ندارند, به غريبه ها اعتماد نمی کردند و يا کمک کردن از رواج افتاده بود. گرد و خاکی که از زير چرخ ماشين ها به صورتش می خورد کلافه اش کرده بود. از ايستادن در بيابان تاريک هم وحشت داشت, مرتبا بر می گشت و به پشت سرش نگاه می کرد. دلش نمی خواست طعمه گرگی گرسنه شود. مطمين نبود که دچار اوهام شده و يا واقعا اتومبيلی در حال ايستادن بود.
مرد ميانسالی شيشه را پايين کشيد و پرسيد:
- کجا می خوای بری؟
- از اتوبوسم جا موندم, اگه ممکنه تا همين شهر بعدی منو با خودتون ببرين.
سوار شد و در صندلی عقب لم داد. راننده در حالی که در آينه وسط به مسافر جا مانده نگاه می کرد, به دختر جوان کنار دستش گفت:
- توی ساک کنار دستت مقداری ميوه و بيسکويت داريم, شايد مهمون مون گرسنه باشه, اسم شون را هم که هنوز نمی دونيم
- اسم من؟ يوسف.
- بايد حدس ميزدم, مگه با اين صدا و صورت اسم ديگه ای هم ميشه داشت؟ البته اين روزها ديگه هيچی حساب و کتاب نداره, به کور ميگن چراغعلی.
وقتی که دختر جوان به سمت عقب بر گشت تا پاکت ميوه و شيرينی را به او بدهد, چشمان يوسف برقی زد.
- اگه ممکنه يک چيزی هم بدين که اين ميوه را پوست بگيرم.
وقتی که دسته چاقو را از دست ظريف او گرفت به چشمانش نگاه کرد و چشمش برقی ديگر زد.
تا شهر فاصله زيادی نداشتند, نمی توانست فرصت را از دست بدهد.
- ببخشين منزل ما همين نزديکی هاست, اگه ممکنه نزديک اون پل قطار بايستين تا من رفع زحمت کنم.
وقتی که راننده ترمز دستی را می کشيد, فرو رفتن کارد را در گلويش احساس کرد, خون پدر لباس سبز دختر را قرمز می کرد, صدای فريادشان به گوشی نميرسيد.
دختر خيغ می کشيد و با ناخن هايش بر صورت يوسف خط می انداخت ولی يوسف فقط صداهای درونی خودش را می شنيد. چند دقيقه بعد از آن, دو پيکر بی جان را در گودالی انداخت, فندک ماشين را بيرون کشيد و لباس سبز پاره شده را به آتش کشيد و به داخل گودال پرتاپ کرد, و بعد هم مقداری خار و خاشاک به آن اضافه کرد. چندی بدور آتش چرخيد و زوزه کشيد تا آرامشش را باز يافت. به سراغ چمدان های صندوق عقب رفت و چيزهای گرانبها را برداشت. قبلا هم کيف پول راننده و دخترش را خالی کرده بود. حالا ديگر صاحب کارت شناسايی هم شده بود.
کمی در امتداد جاده راه رفت تا به رستورانی رسيد که مرتبا از مسافران پر و خالی می شد.
وقتی که با سری افکنده وارد سالن غذاخوری شد, کسی از ديدنش تعجبی نکرد,.حتی بچه های کوچک هم از کنارش بدون ترس رد می شدند, دلش می خواست گلوی چند تايی را بدرد هر چند که گرسنه هم نبود ولی در تجربه جديد فهميده بود که چنگالها و دندانهايش ديگر به قدرت قبلی نيستند. در گوشه ای نزديک در ورودی نشست و به رفت و آمد و حرکات مردم خيره شد. از اينکه ميديد مردم با هم ميايند و ميروند تعجب ميکرد. احساس تنهايی و غربت را کم کم تجربه ميکرد, چيزی کاملا متفاوت با گرسنگی, تشنگی و خستگی. وقتی که نگاهش به چشمان زن عصا بدستی افتاد, دلش لرزيد. زن هم در جا خشکش زد, انگار نگاه همديگر را می فهميدند, رشته ای نامريی آنها را به هم وصل ميکرد. لنگ لنگان آمد و در صندلی مقابلش نشست. دلش می خواست از خوشحلی زوزه بلندی بکشد , با خود زمزمه می کرد که پايان تنهايی و بيکسی هم مثل پايان گرسنگی و تشنگی لذت است. از اين در و آن در گفتند هر چند هر کدام حرف ديگری را باور نمی کرد, حرف می زدند تا احساس تنهايی نکنند, تنهايی کشنده است. نيمساعت بعد در حرکت بودند, کوژ پشت او را به سراغ دو همکارش می برد که برای لحظه موعود ثانيه شماری می کردند.
ماشين چند لحظه ای در مقابل ساختمان بلندی توقف کرد تا درب اتوماتيک باز شود و آسانسور اتومبيل آنها را به طبقه پارکينگ برساند. پيرزن يوسف را بدنبال خود به آسانسور ديگری برد و کمی بعد با عبور دادن کارتی در آپارتمانی را باز کرد.
در وسط هال کم نور, مرد و زنی دور ميزی نشسته بودند که نور چراغ ميزی نقشه روی آنرا روشن ميکرد. هر دو از ديدن يوسف جا خوردند, مرد ميانسال با لحنی آمرانه پرسيد:
- قرار بود با سياه بيايی
- آره ولی نشد, فهميده که دنبالش هستن, فعلا می ترسه آفتابی بشه, خوب برای ما هم ممکنه دردسر درست کنه, يوسف از سياه هم بهتره
وقتی که مرد, نور چراغ قوه اش را به صورت يوسف تاباند, همگی با هم زوزه ای کشيدند و در کنار هم نشستند. زن جوان دستش را دراز کرد و پاکت سيگارش را به طرف يوسف برد:
- يک پکی بزن, حالت را جا مياره, ميگی نه از عفت بپرس, امشب برنامه های هيجان انگيزی داريم, اميدورام که کمری نباشی, قراره يه چيزای سنگينی را چابجا کنی
عفت عصايش را به کناری گذاشت, چين و چروکهای صورتش را پاک کرد و پوستيژش را هم در آورد تا يوسف چهره واقعی او را ببيند.
تلويزيون يک برنامه مسافرت به فضا را تبليغ ميکرد.
عفت کنار يوسف نشست و گفت:
- همونطور که سودی گفت, امشب, شب بزرگ زندگی تيم ماست, اگه نقشه مون را درست پياده کنيم, همه مون به يک نان و نوايی می رسيم. دستجمعی می تونيم به يکی از اين تورهای فضايی بريم
سودابه هم در تاييد حرفهای عفت اضافه کرد:
- تا حالا که نقشه های تيمور حرف نداشته, مغزش از مال بقيه بهتر کار ميکنه.
وقتی که تيمور بلند شد و به طرف پنجره رفت, يوسف متوجه شد لنگيدن پای چپ رهبر گروه شد, با خودش فکر کرد لابد توی يک عمليات آسيب ديده.
کار تيمی برای يوسف يک تجربه جديد بود, هر چند که قبلا در ميان يک دسته شش تايی زندگی می کرد ولی خودش رهبری آن را بعهده داشت. تا حالا فقط کارهايی را کرده بود که دلش خواسته بود. چيزی از درون به او حکم ميکرد که فعلا حرفی نزند و فقط اطلاعات و تجربه جمع کند.
تيمور تک سرفه ای کرد تا سينه اش صاف شود:
- تمام کارها بايستی دو ساعته تموم بشه. سودی و عفت کار را شروع ميکنن و ما منتظر علامت شون می مونيم.
يوسف نگاهی به نقشه روی ميز انداخت و به دايره قرمزی که بدور يک چهار راه کشيده بودند خيره شد. به نظر ميرسيد در مرکر منطقه تجاری باشد.
سودابه در حاليکه کيف آرايشش را باز ميکرد به مقابل آيينه رفت و مشغول شانه کردن موهای بلندش شد.
صدای تلفن که بلند شد, سودابه به آهستگی موبايلش را از کيف در آورد و به شماره روی آن دقت کرد
- منتظر زنگت بودم ولی چطوری بگم , مثل اينکه بايد قرار امشب مون را بهم بزنيم
هر سه با دقت به او نگاه می کردند که در ضمن گوش دادن به تلفن, قدم ميزد.
- نه زير قولم نزدم, راستش يکی از دوستهای قديمی بی خبر آمده پيشم, درست نيست تنهاش بذارم
باز همه ساکت شدند, لابد در ذهنهای خود حرفهايی را که نمی شنيدند, حدس می زدند.
- خوب اگه خيلی دلخور ميشی, عفت را هم با خودم ميارم, بالاخره يک جوری خودش را سرگرم ميکنه.
عفت با خوشحالی بلند شد و به سراغ آينه قدی رفت, چشمان تيمور برق ديگری زد.
- خوب باشه ساعت دو مقابل در پشتی شرکت , ولی تو مطمين هستی که صدای آژير بلند نميشه؟
يوسف به هيجان آمده بود و مطمين شد که در ميان آدميان هم احساس تنهايی نخواهد کرد.
وقتی که سودابه تلفن را داخل کيفش ميگذاشت با شيطنت گفت:
- بعضی از اين جوانها چقدر ساده هستن, با يک نگاه و دو تا تلفن عقل شون را از دست ميدن, خوب اگه اينها نبودن که ما کلاه مون پسه معرکه بود.
تيمور نگاهی به ساعت ديواری انداخت و گفت:
- نيمساعت ديگه بايد راه بيفتيم, عفت تو يک بار ديگه توی کيفت را نگاه کن, مطمين باش که کيسه های سفيد و کپسول های قرمز سر جاشون هستن.
وقتی يوسف ازدستشويی برگشت و نگاهش به سودابه افتاد , برای چند لحظه بی حرکت ايستاد, در لباس جديدش هر نگاهی را بسوی خود می کشاند. اما صدای آمرانه تيمور بود که او را تکان ديگری داد:
- ماسک و دستکش و کپسول گاز و بقيه خرت و پرتها توی اين کيف دستيه, جعبه ابزار هم توی ماشين آبيه.
پانزده دقيقه مانده به قرار ملاقات سودابه, هر چهار نفر از خانه خارج شدند. سودابه و عفت در ماشين قرمز, يوسف هم در کنار تيمور در ماشين آبی با فاصله ای چند صد متری به حرکت در آمدند.
وقتی که ماشين قرمز در مقابل ساختمان آجری سه طبقه توقف کرد, تيمور از فاصله ای نه چندان دور, از آينه عقب ماشين همه چيز را زير نظر داشت. چند لحظه بعد درب فلزی بزرگی, به آرامی باز شد و هر دو زن به داخل ساختمان رفتند. يوسف به اطراف نگاه ميکرد و غرق در روياهای خود بود که صدای تيمور او را به خيابانهای مرکز شهر کشاند:
- نگاهی به اين نقشه بکن, ساختمان بزرگی نيست, گاو صندوقها توی زير زمينه , وقتی که بچه ها زنگ بزنن دست بکار ميشيم. حدود يکساعت وقت داريم, قبل از اينکه سر و کله ماشين گشت شبانه پيدا بشه. اين گرد سفيده حرف نداره, توی چند دقيقه قوی ترين آدم ها را از پا می اندازه.
يوسف در صندليش کمی جا بجا شد, سرش را خاراند و گفت:
- خوب اگه پسره دست سودابه را خواند چی؟ نگهبانهای شب که خر نيستن, لابد يک چيزهايی هم بهشون ياد دادن
- نگران اين چيزا نباش, فکر اون را هم کرديم, کپسول اسپری سمی هم همراهش هست, شکلات مسموم و کارد شکاری هم همينطور. تو فکر می کنی با آماتور طرفی؟ تيمور سيگار دوم را آتش زد و دود هايش را حلقه حلقه به طرف صورت يوسف فرستاد.
يوسف نگاهی به ساعت بزرگ کرد, علامات شبرنگ صفحه آن از فاصله های دور هم ديده ميشد ولی انگار عقربه زمان هم به خواب رفته بودند, حتی نسيمی هم برگ درختی را تکان نميداد و از آوای مرغ شب هم خبری نبود. از اينکه تحت فرمان ديگری باشد رنج ميبرد, دلش می خواست که گلوی تيمور را بدرد ولی به خودش ميگفت که بهتر است عجله نکند, برای اينکار تا صبح فرصت داشت.
وقتی که زنگ تلفن سکوت کشنده را شکست, تيمور سيگارش را به پياده رو پرتاب کرد و به حرفهای سودابه گوش داد. ماشين را روشن کرد و دوری زد و پشت ماشين قرمز توقف کرد. از صندوق عقب ماشين يک جعبه ابزار و دو ساک بزرگ برداشتند و به طرف در فلزی رفتند که به آرامی در حال باز شدن بود. در اطاق نگهبانی جوانی بلند قد با صورتی کبود روی تخت افتاده بود و اونيفورمش در روی صندلی کنار تخت ولو شده بود.
سودابه دو مرد را به دنبال خود از پله ها پايين کشاند و هر سه وارد اطاقی کوچک و بدون پنجره شدند. تيمور بدون معطلی ابزارهايش را در آورد و آنها را در کنار گاو صندوق بزرگ پهن کرد. سودابه در حاليکه به طرف پلکان بر ميگشت گفت:
- من به اطاق نگهبانی بر ميگردم تا اگه خبری شد صداتون کنم.
عقربه های ساعت بزرگ شهرتازه بر هم عمود شده بودند که تيمور و يوسف نفس زنان از پله ها بالا آمدند و دو ساک سنگين را روی ميز گذاشتند, تيمور خود را روی صندلی انداخت تا نفسی تازه کند. پوسف که خيس عرق بود به طرف آشپزخانه رفت تا تشنگی اش را مهار کند, اما وقتی که پيکر بيهوش عفت را بر روی زمين ديد تعجب چندانی نکرد, عفت ماموريتش را انجام داده بود و نيازی به او نبود, دست آخر با يک شريک کمتر سهم او هم بيشتر ميشد.
يک ساک را سودابه برداشت و با خود به ماشين قرمز برد و براه افتاد. ساک ديگر را تيمور در صندوق عقب ماشين آبی گذاشت و همراه يوسف در جهت مخالف سودابه به حرکت در آمدند. يوسف بقيه نقشه را نمی دانست ولی يقين داشت که سرنوشتی بهتر از عفت در انتظارش نيست, بايد کاری ميکرد, دندانهايش را بهم ساييد و به ناخن هايش نگاهی انداخت.
وقتی که ماشين از خيابانهای مرکز شهر دور شد, تيمور بر پدال گاز فشار بيشتری آورد و در زمانی کوتاه, يوسف باری ديگر خود را در بيابان يافت و نفس راحتی کشيد. هر حرکت تيمور را با سو ظن دنبال ميکرد, وقتيکه که جعبه بيسکويت را از داخل داشبورد بيرون آورد و به سوی او دراز کرد, با اطمينان کامل از خوردن آن سر باز زد, از روی غريزه احساس خطر ميکرد, دلش به شور افتاده بود. فرصت را نميتوانست از دست بدهد, برای زمان مناسب لحظه شماری ميکرد.
هنگامی که از سرعت ماشين کاسته شد و تيمور از جاده اصلی به کوره راهی پيچيد دلشوره اش بيشتر شد. از دور ساختمانی را ديد که در لابلای درختان بلندی پنهان شده بود, احساس ميکرد که به پايان خط رسيده است.
قبل از آنکه ماشين توقف کند, با حرکتی برق آسا, ناخن های تيزش را بر گلوی تيمور فرو کرد, ماشين از جاده خارج شد و پس از برخورد با تير برق از حرکت ايستاد.

وقتی که چشم هايش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت, وحشت زده شد, حتی جابجا شدن روی تخت برايش آسان نبود, چند لوله و سيم او را به دستگاههای اطراف وصل می کردند, چند نقطه نورانی روی صفحات سبز و آبی بالا و پايين می پريدند و از خود خطوطی در هم و برهم بر جا می گذاشتند که برايش کوچکترين مفهومی نداشنتد.
وقتی که پرستار جوان به او لبخند زد, ازاحساس خودش شگفت زده شد, برای اولين بار احساس کرد که تمايلی به دريدن گلوی کسی ندارد, او هم لبختد زدن را تجربه کرد.
پس از چند روزی توانست به کمک پرستار از تخت پايين بيايد و چند قدمی راه برود.
روزی که توانست روی پای خود بايستد و راه برود, احساس شادمانی بيشتری کرد. روز بعد او را به اطاق معاينه بردند و روی صندلی مخصوصی نشاندند. وقتی که کلاه فلزی سبکی را بر سرش گذاشتند تصاوير عجيبی روی صفحه تلويزيونی پديدار شد. بيشتر که دقت کرد از ديدن شکل حيوانات مختلف روی صفحه به خود لرزيد, در گوشه ای هم گرگ خاکستری کوچکی خوابيده بود, به ياد برکه آب نزديک کنامش افتاد.
دکتر چند دکمه را فشار داد و در صفحه ديگری تصوير مشابهی افتاد, اما گرگ خاکستری آن بزرگتر از حيوانات ديگر بود. حسابی گيج شده بود, نميدانست داستان چيست.
دکتر نور قرمز جراغ قوه اش را به روی گرگ ها انداخت و گفت:
- باور نکردنی است, آنهم فقط ظرف چند هفته. اما هر چند که اين داروی جديد بسيار موثر است ولی معجزه نمی کند, قدرت دارو فعلا تا همين حد است, بقيه اش با خود بيماره, اگه مواظب نباشه گرگه بازم بزرگ ميشه.
چند روز بعد يوسف توانست به محوطه سبز بيمارستان برود. از راه رفتن در ميان درختان و نشستن در کنار گلها و نور خورشيد لذتی نو احساس می کرد. در گوشه و کنار باغ, آدمهای ديگری هم بودند. در گوشه ای مردی غرق در کتاب خواندن بود, انگار می شناختش, آخرين بار که او را ديده بود, از گلويش بر صندلی ماشين خون می پاشيد. باورش نميشد. نميدانست چکار کند, آيا گرگ او هم کوچک شده بود؟ در همين حال و هواها بود که صدايی او را به خود کشاند, در فاصله ای نه چندان دور, دختر و پسری جوان دست در دست راه ميرفتند, انگار آنها را هم می شناخت, فقط يکبار آن جوان را ديده بود, با صورت کبود و آن اونيفورم در هم ريخته, لابد گناه سودابه را بخشيده بود که حالا دوش بدوشش راه ميرفت. بلند شد و راه افتاد, دلش می خواست به همه جای آن باغ سر بکشد, انگار چيزی در درونش او را به سوی " عفت" ميکشاند.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34017< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي